تلخ همچون چای سرد



همیشه در مناسبت‌هایی که همه‌ی اعضای خانواده مجبور و گاهی محکوم به دور هم جمع شدن‌ند، به کسانی فکر می‌کنم که مهجور از خانواده هستند. به خانواده‌هایی که جمع‌شان کسی را کم دارد. به کسانی که خانواده‌شان را ندارند.

به سربازهایی که بالای برجک، نگهبانی می‌دهند.

به عکس‌های قاب شده‌ی گوشه‌ی سفره هفت سین که حکایت یک مفقود شدن، یک نبودن و نیامدن از جنگ است.

به مهاجران اجباری و انتخابی که لابه‌لای کلمات و فرهنگی بیگانه باید آیین کشوری که رهایش کرده‌اند، را جشن بگیرند. با بغض. با حب. با خشم. با نفرت و با دلتنگی عمیق.

به بیمارهایی که بدن ضعیف‌شان روی تخت است و نگاه‌شان به تلویزیون، به در، به پنجره، به حرکت قطرات جاری در سرم.

به کسانی‌که سال‌هاست چیزی جز یادشان کنارمان نیست و تن‌شان مدت‌هاست خاک را گرم کرده.

به کسانی‌که ماموریت‌ند، کشیک‌ند، در آسمان‌ند، پیش خدا هستند. نیستند. کم هستند. وقتی که باید باشند، نیستند.




یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.

می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمین خوردم، دردم گرفت اما قهقرایی نداشت. زخم نداشت. درد نداشت. قربانی نداشت هیچ چیز نداشت. من بودم و ذهنی که همه چیز را بزرگ می‌کرد، بها می‌داد و از نعمت عجیب «رهایی» بی‌بهره بود. ذهنی که مدام بشکن می‌زد و مرا هل می‌داد به سمت قربانی شدن. در مسابقات کی از همه غمگین‌تره، برنده می‌شد. کاپ قهرمانی «از کاه کوه ساختن» را گرفتم. همه چیز را از خودم گرفتم. عشق، امید، اعتماد به نفس، ذوق، مهربانی، شادی و همه چیز و همه چیز را بعد وسط میدانی معرکه می‌گرفتم و همین‌ها را از خودم می‌کندم و می‌دادم دست اطرافیانم. بگیرید برایتان عشق دارم. اعتماد به نفس. شادی. سر بزنگاه فهمیدم هیچ چیز ندارم. شده‌ام. خودم کجایم؟ گم شده‌ام؟

ماه‌ها شبیه معتادی که برای ترک در کمپی می‌خوابد، شده بودم. قطعه قطعه پازل‌های خودم را کنار هم چیدم و نو شدم. هنوز هم بدنم درد می‌کند اما گمان می‌کنم کافی‌ست. همین که با آن خود پنج ماه پیشم بیگانه‌ام کافی‌ست.

متن را با این آرزو برایتان تمام می‌کنم:

امیدوارم درد نکشید. امیدوارترم دچار درد شبحی نشوید. هیچ‌کس جز خودمان به خودمان بدهکار نیست!

سال‌تان بی‌درد.

عطیه میرزاامیری


همین پریشب‌ها گفته بودم دیگر این ارتباط دورادور با دوستانم مرا خسته کرده. اینکه دائم دل تنگی‌ام را با تماس تصویری، وویس، تایپ و مسیج ابراز کنم. گفته بودم می‌ترسم از بی‌خبری‌شان. ازینکه روزگاری در دسترس نباشند و این مسافت دلشوره به جانم بیندازد که چه شده؟ چرا نیستند؟ کجایند؟

نگین می‌گفت چیزی از جسمت باقی نمانده. می‌گفت از حادثه تو تفریق شده‌ای و یک کودک. برای همین برایت می‌نویسم چون می‌دانم می‌خوانی و بعد مسیج می‌زنی: «بیا  ببینمت بابا. دلم برات تنگه» و من نیامدم چرا؟ کمی زود نبود؟ بود ندا. جوانی‌ات هیچ. انگیزه‌های طول و درازت چه؟ زدی زیر قولت ندا. تو مربی خصوصی من در یاد دادن زبان کوردی بودی. برایمان قورمه سبزی درست می‌کردی. خورشت گل کلم. از دست شگی‌ات حرص می‌خوردیم و می‌خندیدی و به کوردی جواب می‌دادی.

خوب شد که رفتی ندا. بگذار ما بمانیم و این دنیای لجن‌مان. مال بد بیخ ریش صاحبش.

راستی ندا: واشنی؟ خواسنی؟

دلم برایت تنگ می‌شود. سلام مرا به باران‌های رنگی دنیای جدیدت برسان.

پ.ن: اگه میشه برای شادی روح دوستم یه ذکری بگید.


استرس عجیبی در حال گردش در خون و مغزم است که برای اولین بار درونم حس کردم؛ «از دست دادن شغل یا بهتر است بگویم خالی شدن حساب بانکی‌ام».

 اینکه اس‌ام‌اس‌های واریزی بانک آخرین پیام‌های صندوق دریافت گوشی‌ام باشد!

فراموش کردن طعم خوش واریزی حق احمه!

 واریزی‌هایی هرچند کم که نوید می‌دهد: استقلال داری، دستت جلوی کسی دراز نیست، می‌توانی هر گهی که عشقت کشید، در هر رنگ و شکلی بخوری. واریزی‌هایی هرچند ناچیز که می‌تواند به تو جرات رویاسازی دهند و جسارت پیدا کنی هرچقدر دوست داری رویاهایت را مثل آدامس کش دهی. چون پول داری. هرچقدر کم.

وقتی پیام‌های برداشت از حساب شخصی‌ات بیشتر از پیام‌های واریز می‌شوند، در خلال ذهنت کسی با لبخند قاتلی که بعد از جنایتی پرکشتار ناخودآگاه روی صورتش نقش می‌بندد، با سیگاری کنج لبش که دودهایش چهره‌اش را پوشانده، به تو این خبر را می‌دهد که: «هی رفیق بدبختی‌ات مبارک. شبیه جویباری راکد کم‌کم بوی گندت بلند می‌شود، آرام آرام شبیه گوسفندی تنها و جامانده از گله، سرگردان برهوت می‌شوی».

خودت را تصور می‌کنی که با لباسی پاره، قیافه‌ای تکیده، نعشه شده زل زده‌ای به عابر بانکی که کارتی در آن نیست و دماغت را زیر سوراخی که از آن پول می‌آید می‌گیری تا بوی پول داخل رگ‌هایت شود. مثل سگی گرسنه بو می‌کشی و به کائنات التماس می‌کنی اسکناس‌ها را هل دهند بیرون و قول می‌دهی قسمتی از آن را به شیرخوارگاهی، خیریه‌ای، خانه سالمندانی جایی بدهی و خودت می‌دانی که نمی‌دهی.

چهار سال است برای مجلات می‌نویسم و در طول این سال‌ها هنوز عادت نکرده‌ام برده‌داری نوین ینی همین. اینکه صفحات رومه و مجلات‌شان را پر کنی اما جیبت خالی بماند. اینکه در دقیقه‌ی نود در مقابل التماس‌هایشان برایشان مطلب بنویسی، فسفرها بسوزانی اما بی‌پولی مطبوعات را درک کنی و گیر ندهی و بگذری.

کف‌گیرم به ته دیگ خورده و دفتر طلب‌هایم را مثل طفلی مرده بغل کرده‌ام و می‌خواهم دفنش کنم تا فراموش شود که فراموشی خوب است. هرچند می‌دانم که نمی‌شود. به هرحال خاک گاهی گرم است. داغ هم.


توی گرمایی که اگر به صوت صامت و ثابت زیر آسمانش می‌ایستادی، می‌توانستی مغز پخته شده‌ات را در بیاوری، لای یک ساندویچ بگذاری، رویش سس بریزی و بخوری، نیم ساعت در مرکزی‌ترین تابش نور خورشید منتظر سرویس بودم تا بیاید و مرا از طویله‌ای که اسمش مدرسه بود نجات دهد. امتحان آخر خرداد ماه، حکم یک آتش بس پرکشتار است. سرویس نیامده بود و من تلوتلو خوران راه را کج کرده بودم سمت خانه که برادر همکلاسی‌ام با موتوری که خود همکلاسی هم پشتش نشسته بود کنارم ایستاد و سوارم کردند.‌ مقنعه‌ی چانه‌دار سفیدم را بالا زده بودم تا باد گرم بپیچد لای موهای عرق کرده‌ی بهم چسبیده ام. باد زده بود لای موهایم. از پاچه و آستین و یقه‌ام سرازیر شده بود به پوست بدنم و قطره‌های عرق را دانه دانه خشک می‌کرد. به خانه که رسیده بودم با شکم خالی، با موهای چسبیده شده کف سر، با بوی گند پا، هندوانه‌ی یخ را گذاشته بودم جلویم و از شدت عطش و گرسنگی خورده بودم. بعد هم در همان حالت افتادم به جان ناهارم. آن‌قدر که از خستگی ناشی از امتحان و گرما و خوردن، در همان حالت خوابم برده بود و با تهوع از خواب بیدار شدم.

خودم را رسانده بودم به دستشویی و بالا آوردم. تمام محتویات داخل شکمم، تخمه هندوانه‌های شناور در برنج و لوبیا به من زل زده بودند. توی بوی گه و استفراغ در گوشه‌ا‌ی از دستشویی نشستم. غمگین نبودم. رها نبودم. خسته نبودم. گرسنه نبودم. شاد نبودم. اما غمگین بودم. رها بودم. خسته بودم. گرسنه بودم. شاد بودم.

این همه گفتم تا بگویم «تهران» برای من چنین حکمی دارد. رها می‌کند اما به بند می‌کشد. نمی‌دانی برای رهایی‌ات جشن بگیری یا برای دربندی‌ت سوگواری کنی. 

«تهران» برای من یک جور استفراغ بعد از زیاده‌روی‌ست. سرما خوردگی بعد از گرمازدگی. گریه‌ی بین مستی‌ست. یک زخم یا نشانه‌ای ملایم بعد از عمل جراحی. یک آرامش در حین طوفان یا یک طوفان آرام.



از نوشته‌های بدون فکر:


بحث صبح جمعه‌ی امروز من و مادرم در مورد این بود که چرا به ما یاد ندادی الکی معذرت خواهی نکنیم؟!

همینقدر خنده‌دار است که من از بچگی برای کوچیک‌ترین چیزی که فردی را ناراحت می‌کرد، عذرخواهی می‌کردم. چرا؟ چون از ناراحت شدن او می‌ترسیدم؟ از اینکه مرا ترک و طرد کند می‌ترسیدم؟ عذرخواهی را وظیفه‌ی خود می‌دانستم؟ مامور رسیدگی به ناراحتی‌های بی‌جا و باجای اطرافیانم بودم؟ عذر می‌خواستم تا او را بیخیال‌کدورت کنم؟ از قهر بعدش واهمه داشتم؟ یا چه؟

جواب واضح است. همه‌ی این‌ها.

در دلم باز شد و به مادرم گفتم من در طول این ۲۶ سال زندگی چقدر بیجا عذر خواسته‌ام. چقدر زیادی شل و نترس بوده‌ام در مقابل معذرت خواستن و چقدر از آن طرف پشت بام طلب بخشش افتاده بودم.

افتاده بودم و مخم پاشیده بود کف زمین و خودم این را نفهمیدم.

مخم پاشیده بود کف زمین، خون از تمام بدنم سرازیر بود و عذر می‌خواستم.

آخ دوست عزیز ببخشید که سرفه کردم و آرامش تخمی شما را به هم زدم.

دوست عزیز ببخشید در این رابطه من چند باری دلخوری‌ام را به رویتان آوردم و نمی‌دانستم شما نازک دلید و طاقت ندارید کسی ازتان گله کند.

دوست عزیز ببخشید که من عصبانی می‌شوم. خب می‌دانید من هم آدمم. گاهی دلخور و عصبانی و وحشی می‌شوم.

ارباب مرا ببخش. مرا ببخش که ظرفیتت اندازه‌ی تخم ماهی نیست و من این را فراموش کرده بودم و ناگهان شوخی‌یی با شما کردم.

قربان ببخشید ازینکه شما بی‌شعوری بیش از حدتان کلافه‌ام کرده و از یاد برده‌ام کسی که در این ارتباط باید فرمان‌بردار باشد من هستم، نه شما.

جنابعالی منظوری نداشتم. یک غفلت آنی بود.


طنز نیست. اصل ماجرا همین است. من همیشه طرف عذرخواه قضیه بودم. خنجر از پشت در کمرم فرو رفته بود و محتویات داخل شکمم روی زمین انگشت وسط‌شان را به من نشان می‌دادند، اما من می‌گفتم عذر می‌خواهم که استخوان‌های سفتی دارم و شما را در فرو بردن این خنجر اذیت کرده‌ام.

اجازه دارید بابت این رفتار نابالغ ناپخته‌ی کال بوگندوام پکی به سیگارتان بزنید و در دل یا حتی بر زبان بگویید: اسکول. بهت نمیادا. مغرورتر از این حرفا به نظر می‌رسی.

ولی خب یادتان نرود خودتان هم تا سنی شاشو بودید و بدون در نظر گرفتن شرایط و موقعیت‌ها بوی گند راه می‌انداختید.

از یک جایی به بعد فهمیدید هر نکته جایی و هر کاری مکانی دارد.

تا اتمام ۲۶ سالگی‌ام مانده. اما علی الحساب اسکار، نوبل، گلدن گلوب و هزاران جایزه‌ی در خور شأن را به اوایل این سن و سالم می‌دهم که مرا کوباند روی زمین و از نو ساختم!

یادم داد در اخلاق هم شاشو نباشم. عذرخواه رفتارهایی نباشم که تنها نیازمند بی‌محلی و پشت کردن است.

یادم داد این واکنش دفاعی فرافکنی جابه‌جایی مزخرف  را کنار بگذارم.

اینکه احترام قی شده از جانب کسی را با احترام بیش از حد جبران نکنم.

یادم داد عذرخواهی بی‌جا گاهی باعث ارتباط ارباب بردگی می‌شود. ارباب نکنم در برده شدنم!

اوف پسر! راه سختی را رفته‌ام. خسته ام. نفسم گرفته و نیاز دارم حمام کنم و روح و مغزم را بشورم و همین‌طور که با گوش پاک کن به جان گوش روحم افتاده‌ام لیوان آب لبوام را به سلامتی دیر بزرگ شدنم بالا بکشم.



ترم دوی ارشد، درس آمار ۲ را با نمره‌ی ۵ افتادم. روزی که امتحانش را دادم، بعد از ۳ ساعت سر و کله زدن با برگه‌ی جلوی رویم، با وجود کتاب باز بودن امتحان، فقط یک سوال را توانستم حل کنم. بعد از امتحان دم در منتظر هم‌کلاسی‌هایم بودم که دیدم استادم از بیرون آمد و هم‌کلاسی‌هایم از سر و گردنش بالا می‌رفتند و فریاد العفوشان بالا بود تا استاد حداقل نمره‌ها را روی نمودار ببرد و ما را نیندازد. در هجوم زر زر بچه‌های کلاس، این من بودم که گوشه‌ای ایستاده بودم و نه اعتراضی می‌کردم و نه التماسی. استاد با تمام بی‌محلی‌اش به شاگردهای ملتمس در جواب س و سکوتم رو کرد به من و گفت: لعنت بهت میرزاامیری!

نفهمیدم چرا. نخواستم که بفهمم. شاید انتظار داشت تمام برگه را پر می‌کردم یا شاید دلش می‌خواست من هم با همین لهجه‌ی اصفهانی بنای زاری و التماس را به پا گیرم.

نمره‌ها روی نمودار نرفت و شبیه دومینو همه‌ی ما از این درس افتادیم.

تمام آن روزی که از امتحان برگشتم خوابگاه به بدخلقی و خاموش کردن گوشی‌ام گذشت. سوسول بازی است اگر بگویم که این اولین بار در زندگی‌ام بود که درسی را می‌افتادم. اما خب شاید کج خلقی‌ام بابت همین تجربه‌ی اولیه‌ام در مردود شدن، بود.

دیروز وقتی داشتم گوشی‌ام را به شارژ می‌زدم، خیلی اتفاقی یاد این خاطره افتادم. یاد حس تلخ زور زدن به مخ و ارور دادن. یاد وقتی که نمره‌ام را دیدم و ترسیدم از این عدد یک رقمی. یاد دوباره برداشتن درسی تکراری.

تمام این وقایع در زمان خودش برایم زهرمار بود. اما «گذشت». دیروز یادم آمد گذشت. از آن گنده‌تر و گندترش هم گذشت. تمام تب کردن‌هایم برای پایان نامه هم گذشت.

همه چیز تمام می‌شود. همه چیز.

غم‌ها. خنده‌ها. حرف‌ها. راه‌ها. پول‌ها. سفرها. روزها. شب‌ها. عمرها. بستنی‌ها. آلبالوها و و و و.

اما خب من تنها چیزی که از این دنیا می‌خواهم که ته نداشته باشد، «ریشه‌ی سبز امید» است.


مواقعی که به شناختی از خودم می‌رسم (شناختی که مربوط به یک رفتار کلیشه‌ای‌وارم که همواره از کودکی همراهم بوده) انگار یکی از تیغ‌های ضخیم و قدیمی و سفتی که درون قلبم فرو رفته، آزاد می‌شود و در چاه می‌افتد.

دیشب یکی از رفتارهای عجیبم را سر سفره و موقع بحث با خانواده‌ام شناسایی کردم. دست‌کش دستم کردم و شبیه پلیس‌هایی که سر صحنه‌ی جرم نشانه‌ها را با دقت و وسواس به درون پلاستیکی پلمب می‌کنند، رفتار را درون یک جعبه انداختم و امروز برای استادم بازش کردم.

جواب یک کلمه‌ای استاد همان منقاشی بود که آن تیغ ضخیم و قدیمی را از درونم کند و انداخت دور.

چیزی که می‌خواهم بگویم این است که چقدر این «شناخت»، چقدر این «رو در رو شدن آدمی با خودش»، چقدر این «صراحت داشتن با وجودش و رفتارهایش» می‌تواند حال آدم را خوب کند. هرچند اولش در آوردن آن تیغ قدیمی، جانکاه و همراه با درد و خون‌ریزی باشد. اما بلاخره آدمی را سبک و از وزن روحش کم می‌کند.


پدر من پارسال مرد. مادرم می‌گه بهترین کار اینه که وانمود کنم هیچ وقت دوستش نداشتم و اون هم هیچوقت دوستم نداشته. اون وقت دیگه حالم بد نمیشه.
گفتم: این کار رو میکنی؟
آره.
فایده‌ای داره؟
فکر کنم آره.
مادرم میگه باید وانمود کنیم اصلا نبوده، باید فکر کنم چیزهایی که ازش یادم میاد همه‌اش خواب و خیاله.
فایده‌ای داره؟
فکر کنم آره. گاهی مطمئن نیستم چیزی که ازش یادمه واقعیته یا خیال. تو هم باید امتحان کنی. ضرر نداره که.


بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انتظاریان
 


کله‌ام بوی قرمه سبزی می‌داد. بوی قلیه با ماهی‌های آزاد خلیج فارس. بوی پلو مکزیکی‌ای که لابه‌لایش میگو هم پیدا می‌شود. بوی پلو عدس‌های مامان بزرگم. بوی برنج و مرغ‌های مادرِ مامان بزرگم. بوی کباب‌های ظهر جمعه‌ای که بابایم درست می‌کند. بوی ترشه تره‌ی رِشتی. بوی کوفته‌های سلف دانشگاه. با همین کله‌ی هفت خطِ هشت بو می‌ایستادم به بحث. به اینکه خودتان را جمع کنید و کار راه بیندازید. به اینکه فکر کردی چه خری هستی. با کارمندان اداره. با گشت ارشاد. با حراست دانشگاه. با ناظم. با مدیر. با هرکه نگاه از بالا به پایین داشت. با هرکسی که می‌خواست بگوید بیایید و همه‌تان شبیه من شوید. با آنهایی که خط و نشان می‌کشیدند. شده بودم ناجی مملکت کوچکم از ظلم. ناجی جامعه‌های کوچکم از پررویی. همان دستمالی شده بودم که می‌خواستم روی گه و گند بِکِشم اما خودم کثیف می‌شدم و هیچ جا تمیز نمی‌شد. جنگ با خوک‌ها را دوست داشتم اما نمی‌دانستم بُرد و باخت این جنگ نتیجه‌ای جز نجسی ندارد. یک جایی بین همین جنگ‌ها خزیدم یک گوشه. نفسم که چاق شد، از آن گوشه بلند شدم و راه رفتم. مثل فارست گامپ. آنقدر راه رفتم که یک جایی گفتم بس است. برگردم. میان تمام این روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که راه رفتم، با پایم، با فکرم، با چشمم، با ذهن و عقل داشته و نداشته‌ام به این فکر کردم که آدمی از پس تغییر خودش هم به سختی برمی‌آید. این همه دست و پا زدن، این همه خنجر را از رو بستن، این همه شاخ و شانه، این همه بلدرم بلدرم برای تغییر بقیه بی‌فایده است. ناجی‌ها هم در گور خفته‌اند. اما یک نفرشان زنده است. روبروی آینه. که برای خودم ایستاده. برای خود خود خود خودم. حالا کله‌ی بی‌بویم فقط گهگاهی صدای تیتراژ پایانی گیم آف ترونز را می‌دهد.


واقعیت اینه من زیاد سورپرایز شدم، اما هیچ‌وقت سورپرایز نشده بودم! یه بار تو خوابگاه نشسته بودم تو سر لپ‌تاپم می‌زدم که یهو هم‌اتاقیم با یه کیک تولد وارد شد و برام نقلی‌ترین جشن تولد دنیا رو گرفت. یه جشن تولد دونفره با یه کیک کوچیک. اون شب مجال شگفت‌زدگی نداشتم. چون حجم خوشحالیم به حس دیگه‌ای اجازه ورود نمی‌داد.
اما هیچ‌وقت خوشحالیم با شگفتی مخلوط نشده بود. اونجوری که با دست راستم جلوی دهن باز شده‌م رو بگیرم و همزمان دست چپم رو بذارم روی قلبم. ولی دیشب همینجور شد. یادم نیست دست راستم روی قلبم بود یا  اینکه دهنم باز شده بود یا نه. ولی مدام انگشتم رو فرو می‌کردم تو پهلوی کسایی که کنارم بودند تا ببینم واقعی‌ند یا نه؟ خوابم یا بیدار؟ زنده‌م؟ مرده‌م؟ اینجا کجاست؟ شما مگه تهران نبودید؟
پریشب در حالی‌که توی دلم داشتم گریه می‌کردم، یه گوشه نوشتم: «این روزا چیزی خوشحالم نمی‌کنه. فقط یه سری اتفاقا باعث میشه غمگین نباشم. چقدر مبتذله چنین حالی.»
ولی دیشب بعد از مدت‌ها خوشحال شدم. از ته دلم. اون ته تهی که این خوشحالی توش گم شد و چسبید یه گوشه‌ش.


مادرم آدم بی‌هیاهویی‌ست. مثال همان حدیثی‌ست که نمی‌دانم چه کسی گفته. که غم مومن در دلش است و شادی‌اش در چهره‌اش! مادرم همین است. از همان آدم‌هایی که می‌توانیم نوبل صلح را بدون هیچ پارتی بازی، با خلوص تمام به او تقدیم کنیم. از آن آدم‌هایی که دشمنش را با خوبی‌اش شرمنده می‌کند. هوای دوستانش را دارد. از همان مادرهایی که در سریال‌های بریتانیایی دیده می‌شوند. مهربان، رقیق، شیرینی‌پزی ماهر که همیشه خانه‌اش بوی وانیل می‌دهد و مینی‌مالیستی زندگی می‌کنند. با همان قد و جثه‌ی لاغر مادرهای انگلیسی در سریال‌های تین‌ایجری. مادرم ساکت است. در مقابل عصیان‌ها و عصبانیت‌هایم. در مقابل اینکه پشت در بایستم و بپرم توی دلش تا بترسد و هرهر بخندم. در مقابل اشک و آه و داد و ناله‌هایم. سال‌ها پیش می‌خواستم رابطه‌ای که گمان می‌کردم عمیق‌ترین رابطه‌ی دنیاست را تمام کنم. به مادرم گفتم و او گفت هرکاری می‌خواهی بکن. همین. راه افتادم به سمت پارکی که محل قرارم بود. با صلح و گفتگو می‌خواستم بگویم از اینجا به بعد من نیستم. ترسوترین آدم دنیا بودم. خشمگین هم بودم. از دنیا. از دوستم و بیشتر از همه، از سکوت همیشگی مادرم. حرف‌هایم را زدم. با ترس. با خشم. با اخم. تمام که شد کیفم را انداختم روی دوشم و رفتم. کمی جلوتر مادرم را دیدم. او هم از روی نیمکت بلند شد و به طرفم آمد. در سکوت دستم را گرفت و راهی خانه شدیم. هیچ چیزی نگفتیم. هیچ چیز. حتی وقتی با سر آستین آن یکی دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم، دستم را محکم‌تر می‌گرفت. مادرم مینیمالیست‌ترین زن دنیاست. در بیرونش. در درونش.


به هرحال دیر یا زود به ما می‌رسند. امیدها، آرزوها، امیال، معجزه‌ها، جادوها، تمام آنچه می‌خواهیم و گهگاهی امید به دست آوردن‌شان یا یأس از دست دادن‌شان  باعث خارش روح‌مان می‌شود.
همه‌شان مثل راننده اتوبوس‌های وراج در همان ایستگاه اول ایستاده‌اند و حواسشان به مسافران منتظر در ایستگاه‌ها نیست.
اما آخرش که چه؟
به هرحال باید حرکت کنند و مسافران‌شان را سوار کنند!
 
 


وارد دفتر شدم. به محض نشستن روی صندلی‌ام و جاگیر شدن در پشت میزم، همکاری که پشتش به من است، صندلی‌اش را چرخاند سمتم و گفت:
اینجا چه کار می‌کنی؟

بعد رومه امروز را گرفت جلویم و زد زیر خنده. عکسم روی صفحه اول رومه بود.

خنده‌ام گرفت. جفتمان می‌خندیدیم. از فیلتر شدن گوگل همین خیرش به من رسید که چون نمی‌توانیم عکسی مرتبط سرچ کنیم تا بچسبانیم به مطلب‌مان، باید عکس خود نویسنده را به زور بچپانیم به مطلب!

حالا می‌توانم قیافه بگیرم و بگویم بلاخره عکسم روی صفحه اول رومه آمد. عکسی کوچکتر از عکس 3 در 4!


سر کوچه‌مان سوار اتوبوس می‌شدیم. می‌دویدم تا روی یک صندلی کنار پنجره بشینم و رد دستم را روی شیشه بگذارم. انگار از یک انفرادی شش روزه برمی‌گشتم و مادرم برای شادباشم روز هفتم مرا می‌برد خانه عمه. منفعتی که اتوبوس برایم داشت و ماشین شخصی بابا نداشت، این بود که وقتی ایستگاه آخر پیاده می‌شدیم باید از روی سه و سه پل می‌گذشتیم. توی هر کدام از آن بریدگی‌های پل می‌ایستادم و با مادرم مرغانی را می‌دیدم که در هوا بال می‌زنند، می‌خوانند و بدنشان را کش و قوس می‌دهند. اگر کل مسیر یک ساعت بود، ما 45 دقیقه‌اش را روی پل می‌ایستادیم. این بزرگ‌ترین دلخوشی بچگی‌ام بود. نمی‌دانستم خانه عمه را دوست دارم یا مسیرش را. مسیر کلی دروازه دولت تا سی و سه پل برای من ردپای کودکی‌ام بود که گاهی نان به دست، با اشتیاقی که یک دونده برای رسیدن به خط پایانی دارد، مرا به سمت پل می‌کشاند تا مرغانی را که خانه زندگی‌شان روی آب بود و غذایشان در دست من، تماشا کنم. بیشتر از 20 سال از آن روزها می‌گذرد. مسیر را که طی می‌کنم، از ایستگاه اتوبوس تا بعد از پل، آدم‌هایی را می‌بینم که در خودشان مچاله شده‌اند، چراغ‌های شکسته شده‌ی دیروز، امروز سالم‌اند، مرغ‌ها هم مثل آدم‌ها مهاجرت کرده‌اند. بچه‌های کار زیاده شده‌اند مثل گشت‌های انتظامی. در دستم به جای آذوقه‌ی مرغان دریایی، مشت است. مشتی از خشم که نه مثل دونده‌یِ شادِ رسیده به خط پایانی، که شبیه آدمی که از آتش پشت سرش فرار می‌کند، با قدم‌های تند راه می‌روم تا نبینم، نشنوم، نمانم. انفرادی 6 روزه را به آزادی یک روزه ترجیح می‌دهم.
 


باید کاری کنی که کار باشد، کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده‌های باغ و یکی را که از آن طرف رد می‌شود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد، اگر دیدی که طرف دارد یک بیت شعر را غلط می‌خواند و یا بینی‌اش را می‌گیرد و یا حتی پایش را گذاشته است روی سکوی خانه‌ی تو تا بند کفشش را ببندد، مأذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخاب طرف هرچه بی‌دلیل‌تر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می‌گردد هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که می‌خواهد سر خودش را کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمی‌خواهد. باید سر طرف، سینه‌ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین. ببین، از اجدادت یاد بگیر. وقتی شکار پیدا نمی‌کردند آدم می‌زدند، بچه‌ها را حتی. می‌ایستادند و نگاه می‌کردند، به دست‌ها و پاهایش که جمع می‌شد و تکان می‌خورد و به آن چشم‌ها که خیره به آدم نگاه می‌کرد.

 

شازده احتجاب/ هوشنگ گلشیری
 


یک‌بار حول و حوش شانزده سالگی، وقتی که کسی در خانه نبود، تمام لباس‌هایم را از تن درآوردم و جلو یک آینه‌ی تمام قد، بدنم را از فرق سر تا نوک پا به دقت وارسی کردم. حین آن کار هرچه نقص و کمبود در بدنم بود - یا دست کم به نظر من نقص و کمبود می آمد- در ذهن خود فهرست‌بندیی کردم. برای مثال (و یادتان باشد که این‌ها را فقط به عنوان مثال ذکر می‌کنم) ابروهایم چه پرپشت‌اند، ناخن‌هایم چه شکل خنده‌داری دارند و از این قبیل مسائل. تا جایی که به یاد دارم وقتی به بیست و دو مورد رسیدم حسابی دمغ شدم و دست از کار کشیدم. به این نتیجه رسیدم که: اگر در قسمت‌های پیدای بدنم این همه ناهنجاری وجود دارد پس شمارش ناهنجاری در قسمت‌های ناپیدا - مثل شخصیت، ذهنیت، روحیه‌ی ورزشکاری و مواردی از آن دست - حتما سر به فلک خواهد زد.


از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم/ هاروکی موراکامی/ ترجمه مجتبی ویسی


بابابزرگم همیشه می‌گفت باید مواظب تخم‌مرغ‌ها و کلمات باشیم که هیچ کدام‌شان قابل برگشت و درست شدنی نیستند. هر چی سنم بالاتر می‌رود، بیشتر می‌فهمم بابابزرگم چقدر عاقل بوده.


ماهی بالای درخت/ لیندا مالالی هانت/ ترجمه پریناز نیری


آلبرت می گوید: «اگر مجبور بودی توی یک مخزن آب با نهنگ قاتل یا با سگ ماهی باشی، کدام را انتخاب میکردی؟»
- خب، بنده‌ی خدا، آخرکی نهنگ قاتل را انتخاب می‌کند؟
-اما توی طبیعت هیچ وقت نهنگ قاتل به انسان حمله نمی‌کند. یعنی هیچ وقت. سگ ماهی با سیزده باله‌ی تیغ مانند و خارهای سمی و مهلکش خیلی خطرناک‌تر است. همه‌اش هم برمی‌گردد به انتخاب کلمات‌مان. اگر به نهنگ قاتل میگفتیم نهنگ خوش قلب، آن وقت دیگر هیچ کس ازش نمی‌ترسید.


ماهی بالای درخت/ لیندا مالالی هانت/ ترجمه پریناز نیری


همینطور که میرفتم چراغ رو خاموش کنم، سرمو بردم بالا و گفتم: ازت متنفرم.
چند دیقه بعد سرمو از زیر پتو اوردم بیرون، دماغمو با سرآستینم پاک کردم و گفتم: الکی گفتم. جدی نگیر مثل بقیه چیزایی که ازت میخوام و جدی نمیگیری.
.
کاش خدا هم زبون داشت. زبونی که با گوش من شنیده بشه.


حالم را که می‌پرسد، خوب می‌شوم. اگر در حال سوختن در آتشی باشم، آتشم گلستان می‌شود. اگر در دل نهنگی باشم، نهنگ تفم می‌کند روی ساحل. اگر در حال بریدن سرم باشند، وحی می‌شود چاقو را زمین بگذارند و در آغوشم بکشند. حالم را که می‌پرسد پلاسکوی درونم تبدیل به پالادیوم می‌شود. خرابه‌های بمم تبدیل به چهلستون می‌شود. صدای نکره‌ام گوگوش می‌شود. ذوق می‌شوم. شوق می‌شوم. بچه‌ی شاد سرکوچه می‌شوم. بنز می‌شوم. پنه‌لوپه کروز می‌شوم. عزیز می‌شوم.
 


از نوشته‌های بدون فکر:

نشستم روی میز محل کارم. لیتر لیتر آب دهانی که جمع کرده بودم را محکم قورت دادم تا بغضم خفه شود و برای مادرم نوشتم: «آدم حداقل از مادرش انتظار نداره که بهش حس تنهایی بده.» بعد برایش به‌صورت پیامک فرستادم و زل زدم به صفحه گوشی‌ام تا مطمئن شوم که پیامم رفته. پیام رفت و مهم نیست مادرم چه جوابی داد. چون هرجوابی داد غمم کم نشد. زیاد هم نشد. 
واقعیت این است که ما تنهاییم. این را یادمان می‌رود و برای نجات از سیاه‌چاله‌ای که گرفتارش شده‌ایم دست می‌اندازیم به چیزهایی که اطرافمان است، یا خود اطرافیانمان. مثل سگ کار می‌کنیم، عاشق می‌شویم، دوست می‌گیریم و دوست می‌شویم، خانواده تشکیل می‌دهیم و و و. در واقع ما تنهایی‌مان را می‌پیچانیم و یک جایی وقتی سرمان را بلند می‌کنیم، می‌بینیم که جلویمان نشسته و برایمان دست تکان می‌دهد. همان موقع است که دلمان می‌خواهد یقه‌ی بقیه را بگیریم. بنابراین آدم باید از همه انتظار همه چیز را داشته باشد. مخصوصا گرفتن و دادن حس تنهایی را. حتی از مادرش.


از نوشته‌های بدون فکر یهویی

از روی صندلی‌ای که چند ساعت است رویش نشسته‌ام و گهگاهی برای ضدعفونی دستانم خودم را رویش جابه‌جا کردم، بلند شدم. همین بلند شدن را هم مدیون قاروقور شکمم هستم. بلند شدم تا بروم طبقه دوم و سیبی که توی کیفم بود را بشورم تا سمفونی شکمم خاموش شود! نمی‌دانم بابت هوای بیرونی که خودش را به‌زور از پنجره‌های گرفته‌ی تحریریه هُل می‌داد داخل بود یا آهنگی که امروز چندبار گوش کردم! اینکه برگردم به روزهای بودنم در تهران و تنهایی و راه و کافه و شب و خوابگاه و خلوت و تاریکی و بهار و نفس‌گیری اسفند و صدای حراجی‌های دم میدان صادقیه و هرآنچه در کنه و بن آن روزهای مهاجرت نصفه و نیمه‌ام به‌خاطرم مانده و از خاطرم بیرون نمی‌آید و گاهی مثل همین هوای نیمه بهاریِ ویروسیِ بیرون تحریریه خودش را هُل می‌دهد به درونم و می‌افتد به جانم.

من هیچ‌وقت در آن روزها و شب‌ها شجریان گوش نمی‌دادم. اما الان صدایی که توی گوشم می‌خواند من کجا باران کجا، راه بی‌پایان کجا ذهنم را روی تردمیلی با سرعتی تند و به‌عقب کشاند و پرسه‌ام داد به عصری که از کرختی و تنهایی راه افتاده بودم زیر پل کریمخان و کتاب‌فروشی‌ها را رصد کرده بودم و یک کتاب خریدم و راه رفته بودم. آنقدری که هوا تاریک شده بود، هوا سرد شده بود و مردم توی خیابان بیشتر شده بودند. نشسته بودم توی یک کافه و برای صلح و دوستی با خودم هرچه می‌خواستم سفارش دادم و دِ بخور. بعد هم با بغض، با دهان پر، با خودکار نیمه جان و جانِ کم‌توانم روی بسته‌ی کاغذی کتابی که خریده بودم، نوشتم: «تنهایی برای همه‌مان اتفاق می‌افتد. اما چیزی که باعث می‌شود تنهایی‌مان کِش بیاید گیر دادن به آن است. تو تنهایی که هستی! اینقدر به آن فکر نکن. خودت را داخلش نپیچ و روی آن مانور نده. رها کن و زندگی‌ات را بکن.»

دیروز در اتاق تکانی‌ام بسته را دیدم. بسته‌ای که با همان خودکار نیمه جان رویش را پر کرده بودم. چند سال از آن عصر منتهی به آن شب گذشته؟ گمانم سه سال. نمی‌خواستم و نمی‌خواهم کلماتی که بدون فرمان ذهنم روی این صفحه ریخته می‌شود، به تنهایی و این مباحث از مُد گذشته‌ی زمان تین‌ایجری ختم شود. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که دلم برای تنهایی‌های آن روز و شب‌های زندگی در تهران تنگ شده. برای تنها غذا خوردن، تنها به بازار رفتن، تنها درس خواندن، تنها آشپزی کردن، تنها راه رفتن، تنها فیلم دیدن، تنها گریه کردن، تنها غر زدن، تنهایی‌های پرسروصدایی که با جمع بودم و نبودم. دوست داشتم اما هیچ دوستی نداشتم. با همه بودم اما با هیچ‌کس نبودم. همه با من بودند اما هیچ‌کس با من نبود. تمام روز و شب‌هایی که همه‌ی این‌ها بودم اما نمی‌دانستم و الان، همین الان روزهایم را با تمام یادگاری‌های عمیق آن موقعی می‌گذرانم که شعورش را نداشتم.


اردیبهشت: من ناتور دشت بودم. دشتِ قرصای توی یخچال. هر شبی که چراغا خاموش میشد برای خوابیدن، شیفت من شروع میشد برای بیدار موندن. میرفتم پشت در اتاقش تا صدای دردش بلند بشه. راس یه ساعتی بود این صدا. یه ساعت مشترک با دیالوگای مختلف. «خدایا بسه»، «دارم میمیرم»، «جونم رو بگیر». وقتایی که هشیار بود اسم منم می‌برد. می‌دونست من اون پشت نشسته خوابیدم تا ناتور دشت دردش باشم. یه شب که چاهار دست و پا پریده بودم سمت یخچال که صدای دردش رو کم کنم، دیدم تموم شده. جز چندتا شربت هیچی توی در یخچال نبود. بهش گفتم تموم شده. شیاف نداریم. بروفن بیارم؟ دیدم لباش از درد سفید شده. پریده بودم تو اتاق کناری و بابام رو بیدار کردم که شیاف. شیاف میخوایم بابا این موقع شب. وسط اردیبهشت بودیم، اما جهنم بود. سوز بود. سرد بود. درد بود. اما اشکی نبود.
شهریور: من ناتور دشت بودم. دشتی که همه داشتند از خبری که بهشون می‌رسید غش می‌کردند. ناتور دشت هم زدنِ عسل و گلاب توی یه لیوان بودم که به هوششون بیارم. که بگم آروم. آره اون مُرد. رفت. نیست. ولی یهویی وسط همین حرفا به خودم گفته بودم: «بچه‌ش کجاست؟» بعد دشت غم بزرگ شد. وسیع شد. دیگه کسی غش نمی‌کرد. دیگه همه خبر مرگ اون رو شنیده بودند. حالا ناتور دشت خشم بچه‌ی 5 ساله‌ای شده بودم که فهمیده بود مامانش نیست و غمش رو می‌ریخت توی دندوناش و من و بقیه و هرکسی جلوش بود رو گاز می‌گرفت. آخر تابستون بود ولی چرا اینقدر سوز داشت هوا؟
آبان: من ناتور دشت بودم. دشتی که توش دود بود. خون بود. شلیک بود. خاموشی بود. حبس بود. دروغ بود. ستم بود.
اسفند: من ناتور دشت بودم. سه بار رفتم به نگهبان دم بیمارستان التماس کردم بذار ببینمش. من؟ التماس؟ سه بار گفته بود نه. بار آخر ولی رفتم. قبل رفتن بهم گفتند وقتی دیدیش دماغت رو چین نده، لبات رو ورنچین، اخم نکن، چشمات رو گرد نکن. نگفتم چرا. نپرسیدم چرا. ولی وقتی دیدمش فهمیدم چرا. گریه کرد بود و بهم گفت: دعام میکنی؟ نگفتم بهش تو خودت دعایی. نگاهش کردم. بود ولی نبود. سه روز بعدش نبود و نبود.
98: من ناتور دشت بودم. دشت چی؟ امید شاید. شاید رویا. چهارتا ماه توی سه فصل سال. سیاهی رو شستم تا رنگش کم بشه. حالا وسط یه خاکستری نشستم. وقتی تو هر چهارتاسه‌تای امسال سرم رو فرو کرده بودم توی بالشت، پاهام رو جفت کرده بودم توی دلم، باید یادم می‌افتاد که شونه‌هام رو گرفته بود و توی گوشم یواش گفته بود: «سخته عطیه، اما چقدر امید و رویا داشتن به چشم‌ها و ابروهای پیوسته‌ت میاد».
 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

میهن کتاب اقامت اروپا اخبار هنرمندان شیکترین وارزانترین لباسهای مجلسی در اصفهان گل افشان Angie تعميرکار پکيج هاي خانگي ايران رادياتور Jerry Antonio