واقعیت اینه من زیاد سورپرایز شدم، اما هیچ‌وقت سورپرایز نشده بودم! یه بار تو خوابگاه نشسته بودم تو سر لپ‌تاپم می‌زدم که یهو هم‌اتاقیم با یه کیک تولد وارد شد و برام نقلی‌ترین جشن تولد دنیا رو گرفت. یه جشن تولد دونفره با یه کیک کوچیک. اون شب مجال شگفت‌زدگی نداشتم. چون حجم خوشحالیم به حس دیگه‌ای اجازه ورود نمی‌داد.
اما هیچ‌وقت خوشحالیم با شگفتی مخلوط نشده بود. اونجوری که با دست راستم جلوی دهن باز شده‌م رو بگیرم و همزمان دست چپم رو بذارم روی قلبم. ولی دیشب همینجور شد. یادم نیست دست راستم روی قلبم بود یا  اینکه دهنم باز شده بود یا نه. ولی مدام انگشتم رو فرو می‌کردم تو پهلوی کسایی که کنارم بودند تا ببینم واقعی‌ند یا نه؟ خوابم یا بیدار؟ زنده‌م؟ مرده‌م؟ اینجا کجاست؟ شما مگه تهران نبودید؟
پریشب در حالی‌که توی دلم داشتم گریه می‌کردم، یه گوشه نوشتم: «این روزا چیزی خوشحالم نمی‌کنه. فقط یه سری اتفاقا باعث میشه غمگین نباشم. چقدر مبتذله چنین حالی.»
ولی دیشب بعد از مدت‌ها خوشحال شدم. از ته دلم. اون ته تهی که این خوشحالی توش گم شد و چسبید یه گوشه‌ش.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هنرهای سنتی پوشاک آراس گرگ تنها کاکتوس طلایی دلتا دی تابلو سازی - چلنیوم - نمای کامپوزیت - چاپ بنر و فلکس Justin آموزشگاه نسیم هنر دايره جامعي از اطلاعات Shonda