استرس عجیبی در حال گردش در خون و مغزم است که برای اولین بار درونم حس کردم؛ «از دست دادن شغل یا بهتر است بگویم خالی شدن حساب بانکیام».
اینکه اساماسهای واریزی بانک آخرین پیامهای صندوق دریافت گوشیام باشد!
فراموش کردن طعم خوش واریزی حق احمه!
واریزیهایی هرچند کم که نوید میدهد: استقلال داری، دستت جلوی کسی دراز نیست، میتوانی هر گهی که عشقت کشید، در هر رنگ و شکلی بخوری. واریزیهایی هرچند ناچیز که میتواند به تو جرات رویاسازی دهند و جسارت پیدا کنی هرچقدر دوست داری رویاهایت را مثل آدامس کش دهی. چون پول داری. هرچقدر کم.
وقتی پیامهای برداشت از حساب شخصیات بیشتر از پیامهای واریز میشوند، در خلال ذهنت کسی با لبخند قاتلی که بعد از جنایتی پرکشتار ناخودآگاه روی صورتش نقش میبندد، با سیگاری کنج لبش که دودهایش چهرهاش را پوشانده، به تو این خبر را میدهد که: «هی رفیق بدبختیات مبارک. شبیه جویباری راکد کمکم بوی گندت بلند میشود، آرام آرام شبیه گوسفندی تنها و جامانده از گله، سرگردان برهوت میشوی».
خودت را تصور میکنی که با لباسی پاره، قیافهای تکیده، نعشه شده زل زدهای به عابر بانکی که کارتی در آن نیست و دماغت را زیر سوراخی که از آن پول میآید میگیری تا بوی پول داخل رگهایت شود. مثل سگی گرسنه بو میکشی و به کائنات التماس میکنی اسکناسها را هل دهند بیرون و قول میدهی قسمتی از آن را به شیرخوارگاهی، خیریهای، خانه سالمندانی جایی بدهی و خودت میدانی که نمیدهی.
چهار سال است برای مجلات مینویسم و در طول این سالها هنوز عادت نکردهام بردهداری نوین ینی همین. اینکه صفحات رومه و مجلاتشان را پر کنی اما جیبت خالی بماند. اینکه در دقیقهی نود در مقابل التماسهایشان برایشان مطلب بنویسی، فسفرها بسوزانی اما بیپولی مطبوعات را درک کنی و گیر ندهی و بگذری.
کفگیرم به ته دیگ خورده و دفتر طلبهایم را مثل طفلی مرده بغل کردهام و میخواهم دفنش کنم تا فراموش شود که فراموشی خوب است. هرچند میدانم که نمیشود. به هرحال خاک گاهی گرم است. داغ هم.
درباره این سایت